گنجور

 
صفایی جندقی

غم بی تو مرا ز زندگانی است

ور خود همه عین شادمانی است

دوزخ کند اشتیاق بر ما

هر چندبهشت جاودانی است

برهان ز جداییم به کشتن

وین غایت لطف و مهربانی است

چون است که باکمال اکرام

با مات هوای سر گرانی است

دل ها همه بی بهار چهرت

چون باغ ز غارت خزانی است

بخرام که بیند آنکه می گفت

شمشاد چمن بدین چمانی است

دل خون شد و ریخت همره اشک

و اینها همه عیب دیده بانی است

صد مایه زیان ز یار نادان

سودم ز خواص کاردانی است

دردا که وفای اهل دل را

از دوست به جز جفا جزا نیست

گر من نیم از سگان این کوی

پس کار من از چه پاسبانی است

ناکامی عاشقان صفایی

او را ز شروط کامرانی است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode