گنجور

 
صفایی جندقی

غم بی تو مرا ز زندگانی است

ور خود همه عین شادمانی است

دوزخ کند اشتیاق بر ما

هر چندبهشت جاودانی است

برهان ز جداییم به کشتن

وین غایت لطف و مهربانی است

چون است که باکمال اکرام

با مات هوای سر گرانی است

دل ها همه بی بهار چهرت

چون باغ ز غارت خزانی است

بخرام که بیند آنکه می گفت

شمشاد چمن بدین چمانی است

دل خون شد و ریخت همره اشک

و اینها همه عیب دیده بانی است

صد مایه زیان ز یار نادان

سودم ز خواص کاردانی است

دردا که وفای اهل دل را

از دوست به جز جفا جزا نیست

گر من نیم از سگان این کوی

پس کار من از چه پاسبانی است

ناکامی عاشقان صفایی

او را ز شروط کامرانی است

 
 
 
جدول شعر
سنایی

تا نقش خیال دوست با ماست

ما را همه عمر خود تماشاست

آنجا که جمال دلبر آمد

والله که میان خانه صحراست

وانجا که مراد دل برآمد

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

برخیز که موسم تماشاست

بخرام که روز باغ و صحراست

امروز بنقد عیش خوشدار

آن کیست کش اعتماد فرد است

می هست و سماع و آن دگر نیز

[...]

خاقانی

شوری ز دو عشق در سر ماست

میدان دل، از دو لشکر آراست

از یک نظرم دو دلبر افتاد

وز یک جهتم دو قبه برخاست

خورشیدپرست بودم اول

[...]

عطار

این خاک ز لطف نور برخاست

وانگاه روان شد از چپ و راست

شد جانوری که آشیانش

برتر ز ضمیر و وهم داناست

هر لحظه ز فیض و فضل آن نور

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه