گنجور

 
صفایی جندقی

انجام عمر ما را آغاز عشق بازی است

هنگام خامشی ها وقت سخن طرازی است

آیین صدر اسلام درکیش حق ضلال است

ور خود به فضل صد بار برتر ز فخر رازی است

آزاد و بنده را عشق نبود به حسن صورت

آن مایه میل محمود بر معنی ایازی است

سهل است در ره دوست گر پایمال خصمم

آن ذلتی است عزت کاسباب سرفرازی است

سلطان ما سبب چیست یا رب که گاه و بیگاه

بر قلب بندگانش آهنگ ترکتازی است

چندین جفا ندانم بر ما چرا روا داشت

نازش دگر ندانم از باب بی نیازی است

ساقی به دور ما ریخت خون جای می به جا مم

نسبت به زیر دستانش خوش طرفه دل نوازی است

عشق ترا به دل ها پیوسته این کشاکش

بر صعوه گان مسکین انداز شاهبازی است

چون شمع پیش مردم راز درون مکن فاش

دیدی که سر بریدن مزد زبان درازی است

زنهار خود میالا دامن به خون عشاق

دانی هلاک ما را هجر تو کارسازی است

گر حالت صفایی پرسی به بیت احزان

چون شمع صبحگاهان سرگرم جان گدازی است