گنجور

 
صفایی جندقی

ز یار دیده بدوز ای نظر تماشا را

که حسرت است اگر حاصلی بود ما را

به دل نهفت توانم حدیث پنهانی

ولی علاج ندانم سرشک پیدا را

عجب مدار به غرقاب عشقم این زاری

چه احتیاط ز یاران غریق دریا را

به زیر پهلوی من در فراق و وصل تو فرق

به خاره خاره نباشد حریر و دیبا را

هم از وصول ملولم هم از فراق نژند

چه حالت است ندانم خود ردا را

بر آستان تو مجنون سر ار تواند سود

کند ز دست رها آستین لیلی را

رهی به خیل سگان تو یابد ار وامق

بخواهد از سر کوی تو عذر عذرا را

بدین غزال شکاری یک خرام به دشت

که صید خویش کنی آهوان صحرا را

به قتل گفتیت از غم رها کنم چه شود

اگر وفا کنی امروز عهد فردا را

صفایی از سر عهد تو بر ندارد دوست

تو شرط سابقه در پای نفکنی یارا