گنجور

 
صفایی جندقی

ندارم فرصت از شوق گرفتاری تماشا را

مکن تعجیل صیاد اینقدر خون ریزی ما را

درین سودا چه سود اندرز من کز فرط حیرانی

نیابم فرق پای از سر که دانم زشت و زیبا را

به کفر و دین مفرما دعوت از عشقم که می ندهم

به صد تسبیح و زنار آن سر زلف چلیپا را

به نامیزد بتی شیرین که یکدم با دو نوشین لب

شفا بخشد ز صد عالم مرض چندین مسیحا را

چو در فردوس بخرامی بدین بالا عجب نبود

اگر با تیشه ی غیرت کنند از ریشه طوبی را

به جنت گر در آرندت بدین طلعت یقین دارم

که رضوان در حجاب شرم پوشد روی حورا را

بر او چون تو دختی رشک حورالعین خدا داند

که بر دوش بنی آدم چه منتهاست حوا را

ز شرم چشم گیرا بت مرارت ماند بر باده

ز رشک لعل سیرابت حلاوت رفت حلوا را

صفایی صبرم از دیدار مه رویان چه فرمایی

که نتوان دوخت چشم از دیدن خورشید حربا را