گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

زمانه حله نو بست روی صحرا را

کشید دل به چمن لعبتان رعنا را

هوای گل ز خوشی یاد می دهد، لیکن

چه سود چون تو فرامش نمی شوی ما را

ز سرو بستان چندین چه می پرد بلبل

مگر ندید جوانان سرو بالا را

چو می خوری به سرم نیز جرعه می ریز

که مردمی نبود باده نوش تنها را

فروختم به یکی جرعه گنج عقل، آری

شرابخواره نبیند کساد کالا را

نسیم باد صبا از برای جلوه باغ

کشید بر رخ رنگین حریر دیبا را

زمین ز سبزه رنگین به چرخ می ماند

به تار موی بیاویخت جان اعدا را

ز فر مدح تو صد منت است بر خسرو

ضمیر مدح سرا و زبان گویا را