گنجور

 
صفایی جندقی

ای در دلم زکاوش عشق تو خارها

دستان سرای گلشن حسنت هزارها

از رشک سرو قامت شمشاد سایه ات

سیلاب اشک می رود از جویبارها

بویی مگر ز زلف توآرد برای وی

دارد چمن به راه صبا انتظارها

گر ره برند بر سر کویت بهار و دی

پهلو تهی کنند ز گلشن هزارها

نازم به چهره و زلف تو کز حسن رنگ و بوی

آزرم تبت آمد و شرم تتارها

دامن کشان به خاک شهیدان چو بگذری

آید هزار دست برون از مزارها

گه لابه گاه گریه گهی ناله گه خروش

عمری به بوی وصل تو کردم چه کارها

ما درمیان موج چنین قلزمی غریق

خلقی به ما نظاره کنان ازکنارها

محتاج تیپ غمزه و توپ دو زلف نیست

آن کو به یک اشاره گشاید حصارها

نوشین لب تو چیست میان سواد خط

شهدی که مور بسته به دورش قطارها

خالش به غمزدگان کند اغرای دلبری

در حکم یک پیاده ی او بین سوارها

یک بار اگر به فرق صفایی نهی قدم

از جان و سر به پای تو ریزد نثارها