به میدانت از کشتگان نیست جانی
که بتوان به دلخواه زد دست و پایی
مرا بر مگردان ز دنبال محمل
اگر باید این کاروان را درایی
پس از قتلم انداختی بر سر ره
ندانستمت اینقر بی وفایی
به کین سازی و مهر سوزی بنازم
عجب سخت رویی عجب سست رایی
دل افتادگان را به جای تفقد
در اندیشه ی جور و فکر جفایی
به دستی زدی زخم و افکندی از پا
که نبود مرا مهلت مرحبایی
بپرداز از تیر دیگر رفویی
بفرمای از درد دیگر دوایی
جدایی فتاد از غمت جسم و جان را
چو از دل شکیب از برم تا جدایی
مریضت به رقص آید از بعد مردن
به رسم عیادت به بالینش آیی
پی صید یک دل مرا زان دو گیسو
بهر سوی گسترد دام بلایی
مگر بر سر رحمش آری ز افغان
صفایی چنین سر به زانو چرایی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی ازتو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم وزین غم
[...]
نوای تو ای خوب ترک نوآیین
درآورد در کار من بینوایی
رهی گوی خوش، ورنه بر راهوی زن
که هرگز مبادم ز عقشت رهایی
ز وصفت رسیدهست شاعر به شعری
[...]
دلا تا تو اندر هوان و هوائی
نه جفت زمینی نه جفت هوائی
بلا از تو بیند همیشه تن من
بلائی تو یا بر بلا مبتلائی
چرا مهر دستان زنی برگزیدی
[...]
نوا گوی بلبل که بس خوش نوایی
مبادا تو را زین نوا بینوایی
نواهای مرغان دو سه نوع باشد
تو هر دم زنی با نوایی نوایی
گر از عشق گویا شدستی تو چون من
[...]
نماند است در چشم من روشنائی
که افتاد با پیریم آشنائی
ز پیری چرا گشت تاریک چشمم
اگر آشنائی بود روشنائی
بهار جوانی فرو ریزد از هم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.