گنجور

 
صفایی جندقی

به میدانت از کشتگان نیست جانی

که بتوان به دلخواه زد دست و پایی

مرا بر مگردان ز دنبال محمل

اگر باید این کاروان را درایی

پس از قتلم انداختی بر سر ره

ندانستمت اینقر بی وفایی

به کین سازی و مهر سوزی بنازم

عجب سخت رویی عجب سست رایی

دل افتادگان را به جای تفقد

در اندیشه ی جور و فکر جفایی

به دستی زدی زخم و افکندی از پا

که نبود مرا مهلت مرحبایی

بپرداز از تیر دیگر رفویی

بفرمای از درد دیگر دوایی

جدایی فتاد از غمت جسم و جان را

چو از دل شکیب از برم تا جدایی

مریضت به رقص آید از بعد مردن

به رسم عیادت به بالینش آیی

پی صید یک دل مرا زان دو گیسو

بهر سوی گسترد دام بلایی

مگر بر سر رحمش آری ز افغان

صفایی چنین سر به زانو چرایی