گنجور

 
صفایی جندقی

تا شدی ای دوست از کنار صفایی

شد چو دل از کف ز دل قرار صفایی

بو که کند بخت رهبری که دگر بار

بر سر کویت فتد گذار صفایی

سعد سعیدش نبود ورنه از آن در

نیست جدایی به اختیار صفایی

با همه ضعف احتمال بار فراقت

صبر مفرما که نیست کار صفایی

دی رود ار صد ره و بهار درآید

بی تو کجا بشکفد بهار صفایی

کی ننشیند مرا به جای تو در دل

مهر تو کافی است غمگسار صفایی

در دو جهانم بتی به جز تو نباید

یاد جمالت بس است یار صفایی

گوی بدان ترک تندخو که بیاموز

طرز وفا داری از نگار صفایی

شکر خدا کاین صنم ز لطف برانداخت

رسم شکایت به روزگار صفایی

گفتیت از در چو صبح عید درآیم

تا چه کند حکم کردگار صفایی

از اثر داغ عشق بعد شهادت

خون چکد از سبزه ی مزار صفایی

باشد اگر لطف دوست با همه نقصان

نور صفایی زند به نار صفایی