گنجور

 
صفایی جندقی

با آن همه لطف و مهربانی

داری سر خشم و سر گرانی

پیداست از آن دو چشم جادو

اقسام رموز دل ستانی

بالای تو در زمین برانگیخت

صد چرخ بلای ناگهانی

بشتاب به سیر باغ کآنجاست

گسترده بساط کامرانی

برخیز که سرو قامتان را

جاوید به جای خود نشانی

بخرام که بر سر است ما را

در پای تو شوق جان فشانی

کاندر قدمت هلاک صد بار

بهتر ز حیات جاودانی

برخاک تو خون خویش خوردن

ما را به از آب زندگانی

گفتی که به فرقتم بنه دل

تا باز مرا به خود رسانی

دل کو که نهم به صبر کاو را

بردی ز کفم چنانکه دانی

زنهار تو رسم صابری را

آموز به ما اگر توانی

در پیریم او غلام خود خواند

صد حیف صفایی از جوانی