گنجور

 
صفایی جندقی

دل از دستم ربود آن یار جانی

نبودش گرچه قصد دل ستانی

مسلمانی از آن کافر بیاموز

که با صد کینه دارد مهربانی

به عهد پیریم یاری وفادار

به دست آمد دریغ از جوانی

ندانستم که می گردم گرفتار

وگرنه می نکردم دیده بانی

به بالا رستخیزی کرده بر پای

کجا بود این بلای ناگهانی

به تحریر حدیث حسن جانان

قلم را نیست چندان تر زبانی

بیا بنگر میانش را به دقت

بدون لفظ دریاب آن معانی

به شرط دسترس در پایت ای دوست

مرا ناید دریغ از جان فشانی

مرا محکوم خود فرما که زیبد

ترا بر جسم و جانم حکمرانی

صفایی از وفایت نگسلد دل

مکن درباره ی او بدگمانی

 
 
 
دقیقی

دریغا میر بونصرا دریغا

که بس شادی ندیدی از جوانی

ولیکن راد مردان جهاندار

چو گل باشند کوته زندگانی

کسایی

به جام اندر تو پنداری روان است

و لیکن گر روان دانی روانی

به ماهی ماند ، آبستن به مریخ

بزاید ، چون فراز لب رسانی

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از کسایی
عنصری

شکفته شد گل از باد خزانی

تو در باد خزانی بی زیانی

همه شمشاد و نرگس گشتی ای دل

چه چیزی مردمی یا بوستانی

ز بوی موی پیچان سنبلی تو

[...]

ابوالفضل بیهقی

دریغا میر بونصرا دریغا

که بس شادی ندیدی از جوانی‌

و لیکن راد مردان جهاندار

چو گل باشند کوته زندگانی‌

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه