گنجور

 
صفایی جندقی

دل از دستم ربود آن یار جانی

نبودش گرچه قصد دل ستانی

مسلمانی از آن کافر بیاموز

که با صد کینه دارد مهربانی

به عهد پیریم یاری وفادار

به دست آمد دریغ از جوانی

ندانستم که می گردم گرفتار

وگرنه می نکردم دیده بانی

به بالا رستخیزی کرده بر پای

کجا بود این بلای ناگهانی

به تحریر حدیث حسن جانان

قلم را نیست چندان تر زبانی

بیا بنگر میانش را به دقت

بدون لفظ دریاب آن معانی

به شرط دسترس در پایت ای دوست

مرا ناید دریغ از جان فشانی

مرا محکوم خود فرما که زیبد

ترا بر جسم و جانم حکمرانی

صفایی از وفایت نگسلد دل

مکن درباره ی او بدگمانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode