گنجور

 
صفایی جندقی

بود فروغ چشم و دل صحبت جان فزای تو

کشت گزند جسم و جان هجرت جان گزای تو

تا ز درم دوباره بازآیی و غم بری ز من

رفتی و آب ها فشاند اشک من از قفای تو

با همه لاف دوستی زیسته ای به هجر من

آه که نیست محتمل صبر من از جفای تو

خواهی اگر رضای من تیغ بکش برای من

مایه ی زندگی تویی ای سر و جان فدای تو

آن گرهی که هجر زد باز کند که از دلم

تا نفتد به چنگ من زلف گره گشای تو

سرنکشم ز بندگی تا اثر از وجود من

هرچه کنی به جای خود حاکم ماست رای تو

از دو جهان برید دل، تا به تو گشت متصل

کو همه بندها گسل هرکه شد آشنای تو

تاخبری ز مهر و کین، تا اثری ز کفر و دین

تیغ ترا تنم رهین جان من از بلای تو

هست صفایی این اگر چشم تو و اشکش اینقدر

غرق کند سفینه ات قطره بحرزای تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode