گنجور

 
صفایی جندقی

خسرو پرویز گو در آتش ما بین

کآذر بردل کجا و آذر برزین

نرم بر احوال او چرا شد اگر نه

تیشه ی فرهاد خورد بردل شیرین

یار که آمد کسی نیافت سر از جان

شوق که آمد کسی ندید دل از دین

آنچه دل از عشق او کشید ندیده است

صعوه پر بسته زیر پنجه ی شاهین

خوار و خجل گرد نبود از آن بر و بالا

بید معلق فکند سر ز چه پایین

چشم سپهر ار به عقد گوهرت افتد

بگسلد از رخ به خاک رسته ی پروین

گوهر دندان و لعل نوش لبت را

دیده ام آن نقل شور و این می شیرین

وصف ملاحت ز بس شنیده ام از آن

طعم حلاوت ز بس چشیده ام از این

دید صفایی صفات حق همه در یار

هرکه چو من برگشود دیده ی حق بین