گنجور

 
صفایی جندقی

بیا به چشم تماشا کن اشکباران را

که طعنه ها زند از قطره اشک باران را

تو اهل مغفرتی ورنه کیست تانگرد

به چشم فضل و ترحم گناه کاران را

ز خون دیده ی من حال بود روشن

ز لاله دید توان تاب داغداران را

پیادگان غمت سینه ساختند سپر

اجازتی بده آن تیغ زن سواران را

به محفلی که تو بخشی شکر ز لعل خوشاب

به جام باده چه حاجت شراب خواران را

جفا کنی ونیندیشی از جزای عمل

به جز وفا چه گنه بود امیدواران را

به حشر در نظر مدعی عیان آید

کرامتی که نهان است رستگاران را

به خاک ما گذری کن که بعد جان سپری

جز این امید به دل نیست جان سپاران را

به کس منال صفایی ز دست دشمن و دوست

نزیبد از دوجهان شکوه خاکساران را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode