گنجور

 
سنایی

روزی من آخر این دل و جان را خطر کنم

گستاخ‌وار بر سر کویش گذر کنم

لبیک عاشقی بزنم در میان کوه

وز حال خویش عالمیان را خبر کنم

جامه بدرم از وی و دعوی خون کنم

شهری ازین خصومت زیر و زبر کنم

یا تاج وصل بر سر امید برنهم

یا مردوار سر به سر دار برکنم

 
 
 
ظهیر فاریابی

تاذکر همتت به جهان در سمر کنم

گوش فلک ز مدحت تو پر گهر کنم

امیرخسرو دهلوی

نی پای آن که از سر کویت سفر کنم

نی دست آنکه دست به زلف تو در کنم

چندین شبم گذشت به کنج خراب خویش

ممکن نشد که لوح صبوری ز بر کنم

ماهی متاع صبر کنم جمع و ز آب چشم

[...]

جلال عضد

روزی کزین سراچه سفلی گذر کنم

وانگه به سوی عالم علوی سفر کنم

کرّوبیان عرش و مقیمان قدس را

از درد خویش و حسن تو یک یک خبر کنم

از گریه فرش را همه در موج خون کشم

[...]

جهان ملک خاتون

گفتم که یک شبی سوی جانان گذر کنم

دزدیده در جمال رخ او نظر کنم

دلبر اگرچه از من بیچاره غافلست

او را ز حال زار دل خود خبر کنم

باشد که پای بوس زنم افتد اتّفاق

[...]

اهلی شیرازی

حسرت فرو خورم چه به رویت نظر کنم

وانگه بگریه افتم و از دل به در کنم

مست از می خیال توام آنچنان که نیست

پروا که با تو نیز سخن یا نظر کنم

تو مست جام غیری و مهمان دیگری

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه