گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

نی پای آن که از سر کویت سفر کنم

نی دست آنکه دست به زلف تو در کنم

چندین شبم گذشت به کنج خراب خویش

ممکن نشد که لوح صبوری ز بر کنم

ماهی متاع صبر کنم جمع و ز آب چشم

در مجلس خیال تو یک روزتر کنم

خوابم نماند و خواب اجل هم خوش است، لیک

گر خشتی ز آستانه تو زیر سر کنم

عمری گذشت، هیچ نیامد زمان آنک

روزی به روی تو شب غم را سحر کنم

ذوق جفا و جور تو بر من حرام باد

گر من به جز وفای تو کاری دگر کنم

چشمت به خواب ناز و مرا قصه ای دراز

آمد شبم به روز، سخن مختصر کنم

هر کس به سوی حور رود، من به سوی تو

چون بامداد حشر سر از خواب بر کنم

روزی گذشته بود برای سوار و من

هر بامداد آیم و آن سو نظر کنم

دردش به از سر است و من سر بریده را

آن سر کجا که در سر آن درد سر کنم

یاران ز پند بس که ز خسرو رها نشد

آن دل که پیش تیر ملامت سپر کنم