گنجور

 
صفایی جندقی

دهی بشارت کوثر گر از زبان سروشم

به ترک باده حدیث تو نیست در خور گوشم

از آن به عجب فتادم و زین به عذر ستادم

شراب خوردم امروز به ز توبه ی دوشم

فلک ز پای فکندم کجاست پیر مغان کو

نهد به یک خم می منتی شگرف به دوشم

به جنتم چه طمع کآن دهان و لب که تو داری

نکوتر است ز شیر و شراب و شکر و نوشم

حبیب کو دل و جانم به یک جراحت کاری

بخر به کیش وفا کافرم اگر نفروشم

تو با رقیب به شادی خوری شراب و من از غم

مقیم زاویه چون خم می به جوش و خروشم

به راه عقل مخوانم که حکم عشق به حکمت

نهاد پنبه غفلت به گوش پند نیوشم

به پاس عهدوفا رفت جاه و حشمتم از کف

خوشم که دولت حسن تو ساخت خانه فروشم

چرا برم بر دشمن ز دوست شکوه صفایی

که لطف اوست که از کید خصم داشته گوشم