گنجور

 
صفایی جندقی

چرا به دوش بود منتی ز باده فروشم

که ترک مست تو کافی است بهر غارت هوشم

ثواب طاعت سی ساله ام بخر به نگاهی

که رفته عمر به سودای این خرید و فروشم

کشیم تهمت جان چند در شکنجه هجران

به فرق تیغ زن و منتی گذار به دوشم

گواه خوش دلی این بس مرا به شوق شهادت

که تیغم از پی کشتن کشید و باز خموشم

به ترک عشق زبان بستم از جواب تو ناصح

که از حدیث تو حرفی فرو نرفت به گوشم

مدار چشم صبوری مکن شکیب تمنا

بدین تحمل و تسلیم و تاب و طاقت و توشم

کجا به من نظر انداختی ز چشم ترحم

بکوش اگر چه ترا بارها رسید خروشم

نخیزم از سر کوی تو جز به مژده وصلی

وگر بشارت رضوان رسد به صورت سروشم

صفایی از لب جانان به کوثرم چه فریبی

چه کار با لب حوض از کنار چشمه ی نوشم