گنجور

 
صفایی جندقی

به فر دوستی از افترای خصم چه باکم

بس است دامن پاکت گواه دیده ی پاکم

نکرد پرده دری یار پرده دار و گرنه

نشد به رشته ی تقوی رفوی خرقه ی چاکم

ذلیل عشق تو بودن قتیل تیغ تو گشتن

خوش است ورنه چه حاصل خود از حیات و هلاکم

مرا نشاط همین بس ز بعد جان سپری ها

که داغ عشق تو باشد چراغ تیره مغاکم

به یاد تابش و تابم ز زلف و عارض خود بین

دمد چو سنبل و سوری به جای سبزه ز خاکم

اگر خموش نشستم مرا صبور ندانی

که ناله سوخت بنای از درون نایره ناکم

چه خاست ز اشک و خروشم به روز خویش که هر شب

دوید آن به سمک یا رسید این به سماکم

مرا شکیب به نقصان و عشق رو به افزایش

ترا به عکس دمادم غرور بیش و وفاکم

به چنگ طفل مسلمانیم اسیر صفایی

که کافرانه خورد خون چو شیر دختر تاکم