گنجور

 
صفایی جندقی

به ترک مست تو دستی رها کنم دل خویش

نهم به گردن صیاد خون بسمل خویش

چنان به شوق طپیدم به زیر خنجر عشق

که دیده باز نکردم به روی قاتل خویش

اثر نداشت یکی از هزار ناله ی من

ندانم از دل او، یا بنالم از دل خویش

ز بس به کین تمایل نگار مهر نهاد

مرا بسی عجب آید که هست مایل خویش

فغان از این دل مفتون که تا به خاک فنا

نریخت خون من آسان نیافت مشکل خویش

شب است و راه به واماندگان قافله گم

برون کند مگر آن مه سری ز محمل خویش

مقابل مه ی ما مهر مشعلی نه فزون

هزار مشعله افروزد ار مقابل خویش

زمام ناقه اگر در کف است لیلی را

دهد به محضر مجنون قرار منزل خویش

مرا سری است صفایی که بسپرم روزی

سری به پایش و شرم آیدم ز حاصل خویش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode