گنجور

 
صفایی جندقی

به چنگ اگر کنم آن گیسوان پر خم را

خطی به سر کشم این روزگار درهم را

نداده عشق چنان عادتم به غم که دگر

عوض کنم به دو صد عید یک محرم را

هر آنکه حسن ترا آن نشاط و ناز افزود

قرین عشق من آورد مرگ و ماتم را

به خلوت دل و جان جای دادمش همه عمر

مرا رواست که منت به سر نهم غم را

به تیر اولم افکندی باز علاج و خوشم

که منتی نبرد زخمی تو مرهم را

سری نماند که گردن بدین کمند نداد

علاقه هاست به زلف توجان آدم را

بدین جمال جهان آفرین چه منت هاست

که از وجود تو بر سر نهاد عالم را

یکی است زان لب نوشین دعا و دشنامم

حلاوت شکرت نبرد تلخی سم را

وصالت ار به جهنم، فراقت ار به بهشت

به آن بهشت عوض ندهم این جهنم را

صفایی آن دل خونین و چشم گریان بود

که دادت این لب خندان و جان خرم را