گنجور

 
صائب تبریزی

چسان در بر کشم گستاخ چون پیراهن اندامش؟

که رنگ ازبوسه خورشید می بازد لب بامش

چه آگاهی ز حال ما خمار آلودگان دارد؟

می آشامی که خالی برنمی گردد زلب جامش

نهالی راکز او امید من چشم ثمر دارد

زبان مار می سازد نگه را، تلخ بادامش

تمنای رهایی دارم از زلف گرهگیری

که از دلبستگی باد صبا شد عقده دامش

چه گویم شکر این نعمت که آن بدخو نمی داند

که من از بوسه و پیغام خرسندم به دشنامش

کیم من تانگردم خاک راه انتظار او؟

که برآتش نشاند پختگان راوعده خامش

که دارد یادصائب این چنین آیینه رخساری؟

که پیراهن شود بال پری ازلطف اندامش