گنجور

 
صفایی جندقی

به دستی برد از جا پای صبرم شوق دیدارش

که دایم خود نخواهم زیست تا بینم دگر بارش

ز غیرت پیش اغیارش چو نارم برزبان نامی

که آیا غیر دل از مال من سازد خبر دارش

طبیبم گر پی درمان میا برسر که می ترسم

چو لب زین درد بگشایم کنم چون خویش بیمارش

دل خونین به دستم ماند و دست از چاره کوته شد

چو آن بسمل که بیماری به سر باشد پرستارش

به رنج و راحت از جانان نباشد شکوه عاشق را

بود فریادم از دست رقیب مردم آزارش

ندانم ترک سرمست وی از دست که نوشد می

همی دانم که هرگز کس نخواهد دید هشیارش

از این یک قطره خون کش دل شماری روز و شب عمری

معاذالله کجا سیراب گردد ترک خون خوارش

ز بخت ما مگر چشم تو خواب آلوده تر باشد

که با چندین فغان یک لحظه نتوان کرد بیدارش

زخون کشتگان خاک سرکویت بهار آمد

چه باغ است اینکه در عین خزان سبز است گلزارش

حرامم باد خرسندی گرم غمناک بینندی

چه باک از غم صفایی را اگر باشی تو غمخوارش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode