تماشا میکند هر دم دلم در باغ رخسارش
به کام دل همی نوشد می لعل شکر بارش
دلی دارم، مسلمانان، چو زلف یار سودایی
همه در بند آن باشد که گردد گرد رخسارش
چه خوش باشد دل آن لحظه! که در باغ جمال او
گهی گل چیند از رویش، گهی شکر ز گفتارش
گهی در پای او غلتان چو زلف بیقرار او
گهاز خال لبش سرمست همچون چشم خونخوارش
از آن خوشتر تماشایی تواند بود در عالم
که بیند دیدهٔ عاشق به خلوت روی دلدارش؟
چنان سرمست شد جانم ز جام عشق جانانم
که تا روز قیامت هم نخواهی یافت هشیارش
بهار و باغ و گلزار عراقی روی جانان است
ز صد خلد برین خوشتر بهار و باغ و گلزارش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از زیبایی معشوق و شوق دل خود به او سخن میگوید. او هر لحظه دلش را در باغ جمال معشوق میسازد و از لذتهای ناشی از دیدار او سخن میگوید. دل او همچون زلفهای معشوق بیقرار است و در آرزوی نزدیکی به او زندگی میکند. شاعر لحظههای سرمستی خود را از عشق توصیف میکند و به توصیف باغ و بهار و زیباییهای آن میپردازد. او معتقد است که هیچ چیز در دنیا به اندازه تماشای معشوق در خلوت، لذتبخش نیست و عشق او باعث شده تا از خود بیخود شود.
هوش مصنوعی: هر لحظه دلم در تماشای چهرهاش است و به خاطر این زیبایی، هر نوع لذتی را میچشم و از شیرینیاش بهرهمند میشوم.
هوش مصنوعی: دل من همچون زلف معشوق، گرفتار زیبایی اوست و همه احساسات و آرزوهایم در انتظار آن است که چهرهاش را ببینم.
هوش مصنوعی: لحظهای که دل آدمی در زیبایی او خوشحال باشد، بسیار دلانگیز است؛ زمانی که از چهرهاش گل بچیند و گاهی هم از لطافت گفتارش شکر بچشد.
هوش مصنوعی: گاهی به پای او به سبکی و ناز میافتم، مانند زلفی که قرار ندارد. و گاهی از لبه لبش سرمست میشوم، مثل چشمهایش که درنده و خونریزند.
هوش مصنوعی: چه چیزی میتواند در این دنیا زیباتر از آن باشد که چشم عاشق به چهره محبوبش در تنهایی نگاه کند؟
هوش مصنوعی: چنان غرق در شادی و عشق محبوبم شدم که تا همیشه و تا قیامت هم کسی را نخواهی دید که به این اندازه حوشیار و سرمست باشد.
هوش مصنوعی: بهار و باغ و گلزار زیبای عراقی، به مانند روی محبوب است و از آن خوشتر در این دنیا هیچ بهاری و باغ و گلی وجود ندارد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
جهانداری که پیروزی است در تیغ جهاندارش
همه آفاق را روزی است از دست گهربارش
همانا اخترِ سَعدست دیدار همایونش
که روز و روزگار ما همایون شد به دیدارش
به طلعت هست خورشیدی که برگیتی همی تابد
[...]
ستم کردست بر جانم سر زلف ستمکارش
نبینم جز جفا شغلش ندانم جز جفا کارش
اگرچه با ستمکاران نیامیزند جان و دل
مرا آرام جان آمد سر زلف ستمکارش
نخرد کس بلای جان و زلفین بلا جویش
[...]
چه دارد در دل آن خواجه که میتابد ز رخسارش
چه خوردست او که میپیچد دو نرگسدان خمارش
چه باشد در چنان دریا به غیر گوهر گویا
چه باتابست آن گردون ز عکس بحر دربارش
به کار خویش میرفتم به درویشی خود ناگه
[...]
فکن ای بخت یک ره استخوانم زیرِ دیوارش
که غوغایِ سگان از حال من سازد خبردارش
به سینه داغِ بالایِ الف سوزم که پیشِ او
چو سر پیش افکنم بینم در آن آیینه رخ سارش
به عالم می فروشد هر دمم سودایِ زلفِ او
[...]
دلارامی که همچون مه بشب بینند دیدارش
شبم چون روز روشن گشت از خورشید رخسارش
بنزهت به ز فردوس است کوی آن بهشتی روی
که دوزخ نزد عاشق هست محرومی ز دیدارش
گذر بر درج در دارد سخن در پسته تنگش
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.