گنجور

 
سلمان ساوجی

ای سکندر دولتی کاوصاف لطفت دم به دم

می‌گشاید از زبان، صد چشمه حیوان مرا

تا قضا بستان سرای دولتت را ساخت، ساخت

بلبل دستان سرای آن سرا بستان مرا

در زمانت ابر می‌گوید به آواز بلند

نیست کاری این زمان با قلزم و عمان مرا

شهسوار همتت چون عرصه عالم بدید

گفت دشوارست جولان اندرین ایوان مرا

مصطفی خلقی و تا من ما دحم در خدمتت

گاه می‌خواند فلک حسان و گه سلمان مرا

خسروا از روزگار بی سر و سامان مپرس

تا چرا می‌دارد آخر بی سر و سامان مرا

تا ز خوان نعمت او لقمه‌ای نان می‌خورم

می‌چکد صد قطره خون از دل بریان مرا

قصه با هر کس که گویم سر بگرداند ز من

کرده‌است القصه دور چرخ سرگردان مرا

مشکل احوال خود را عرضه خواهم داشتن

تا به لطفت حال آن مشکل شود آسان مرا

قلت مال و منال و کثرت اهل و عیال

قرض دارو بی‌نوا کردند ناگاهان مرا

جای بر ایران زمین بر بنده تنگ است این زمان

یا به سقسین رفت باید یا به هندستان مرا

من که زر در غره مه می‌کنم چون ماه قرض

سلخ مه از بی‌زری باید شدن پنهان مرا

من که چون شاخ از ربیعم جامه باید خواست وام

در شتابی برگ باید بودن و عریان مرا

چون جواز من به وجه مکسب زر بستدند

وجه مرسومی که مجرا بود در دیوان مرا

بعد ازین از من جوی حاصل نخواهد شد اگر

برکنند از بن چوکان صد باره خان و مان مرا

هر یکی گوید که زر بستانم و دندان ز تو

ای عزیزان کاشکی بودی زر و دندان مرا

پایمالم کرد خواهند این خداوندان مال

خسروا بهر خدا از دستشان بستان مرا

یا به وامی یا به انعامی به هر وجهی که هست

رحمتی فرما که زحمت می‌دهند ایشان مرا

باز چون امروز دریابم که فردا بامداد

هر که خواهد جست خواهد یافت در زندان مرا

مصطفی را همچو موسی گو، ید بیضا نما

و ز کف فرعون و این فرعونیان برهان مرا

با دعای قدسیان پیوسته با داجان تو

این دعا پیوسته خواهد بود ورد جان مرا