گنجور

 
عبدالقادر گیلانی

گر ندادی آرزوی وصل جانان ،جان مرا

زندگی نگذاشتی بی او غم هجران مرا

سرو من آغشته در اشک جگر خون من است

فارغم گر باغبان نگذاشت در بستان مرا

نیست فرقی در میان شخص من با سایه ام

بس که در آتش فکنده این دل سوزان مرا

حال من چون پیر کنعان شد کنون چون بینمت

بس که آمد سیل اشک از دیده گریان مرا

جامه جان چاک شد در وادی عشق و هنوز

هرطرف صد خار غم بگرفته دامان مرا

همچو من یارب که گردد بی نصیب از وصل یار

ای که دور انداختی از صحبت جانان مرا

این که با مردم مدارا می کنم از بهر توست

ورنه کی پروا بود از قول بدگویان مرا

خانه من گلخن و فرش من از خاکستر است

تاکه چون محیی بخوانی بی سروسامان مرا

 
 
 
عطار

ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا

من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا

جان و دل پر درد دارم هم تو در من می‌نگر

چون تو پیدا کرده‌ای این راز پنهان مرا

ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک

[...]

ابن یمین

مدتی گردون ز غیرت داشت سرگردان مرا

زانک در دانش مزید یافت بر اقران مرا

منت ایزد را که باز از ظلمت حرمان چو خضر

رهنما شد بخت سوی چشمه حیوان مرا

بودم اندر تیه حیرت مدتی همچون کلیم

[...]

سلمان ساوجی

ای سکندر دولتی کاوصاف لطفت دم به دم

می‌گشاید از زبان، صد چشمه حیوان مرا

تا قضا بستان سرای دولتت را ساخت، ساخت

بلبل دستان سرای آن سرا بستان مرا

در زمانت ابر می‌گوید به آواز بلند

[...]

امیرعلیشیر نوایی

هست در دیر آفتی هر دم به قصد جان مرا

زنده بردن از سر کوی مغان نتوان مرا

خانه دل بود آبادان ز تقوی وه که ساخت

عشوه های ساقی و سیل قدح ویران مرا

پرده زهدم چه سان پوشد که از آشوب می

[...]

فضولی

ز آتشین‌رویی جدا می‌افکند دوران مرا

چون شرر البته خواهد کشت این هجران مرا

کاش خون دیده بنشاند غبار هستیم

چند دارد گرد باد آه سرگردان مرا

آنچنین از دیده مردم نمی‌کردم نهان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه