گنجور

 
عبدالقادر گیلانی

گر ندادی آرزوی وصل جانان ،جان مرا

زندگی نگذاشتی بی او غم هجران مرا

سرو من آغشته در اشک جگر خون من است

فارغم گر باغبان نگذاشت در بستان مرا

نیست فرقی در میان شخص من با سایه ام

بس که در آتش فکنده این دل سوزان مرا

حال من چون پیر کنعان شد کنون چون بینمت

بس که آمد سیل اشک از دیده گریان مرا

جامه جان چاک شد در وادی عشق و هنوز

هرطرف صد خار غم بگرفته دامان مرا

همچو من یارب که گردد بی نصیب از وصل یار

ای که دور انداختی از صحبت جانان مرا

این که با مردم مدارا می کنم از بهر توست

ورنه کی پروا بود از قول بدگویان مرا

خانه من گلخن و فرش من از خاکستر است

تاکه چون محیی بخوانی بی سروسامان مرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode