گنجور

 
ابن یمین

مدتی گردون ز غیرت داشت سرگردان مرا

زانک در دانش مزید یافت بر اقران مرا

منت ایزد را که باز از ظلمت حرمان چو خضر

رهنما شد بخت سوی چشمه حیوان مرا

بودم اندر تیه حیرت مدتی همچون کلیم

برد سوی طور همت پرتو یزدان مرا

گر چه بودم ساکن بیت الحزن یعقوب وار

نزد یوسف برد بخت از کلبه احزان مرا

صاحبی کانوار رای مملکت آرای او

وا رهاند از مضیق مشکلات آسان مرا

در حساب کار خود سرگشته بودم مدتی

ره نمود اقبال سوی صاحب دیوان مرا

صاحب اعظم علاء ملت و دین آنکه هست

مرهم لطفش ز بهر درد دل درمان مرا

آن محمد خلق عیسی دم که وصف ذات او

در نکو گوئی کند مشهور چون حسان مرا

در حضیض محنت ارچه پایمالم همچو خاک

سرفرازد دولتش بر ذروه کیوان مرا

گر چه کانرا سیم و زر بخشیدن آئین است لیک

پیش دریای کفش ممسک نماید کان مرا

تا همی بینم سخای دست گوهر بار او

ننگ میآید ز جود ابر در نیسان مرا

چون بمیدان اندر آید روز کین جولان کنان

حمله های رستم آید سر بسر دستان مرا

نیزه در کف چون کند آهنگ قلب دشمنان

در ید بیضا نماید پیکر ثعبان مرا

عقدهای گوهر موزون من در حضرتش

آید الحق بر مثال زیره و کرمان مرا

شعر بروی عرضه کردن مینماید راستی

همچو سحر سامری با موسی عمران مرا

با کمال فضلش الحق از فصاحت دم زدن

نطق با قل آید اندر حضرت سحبان مرا

صاحبا دانی که از یمن مدیحت مدتیست

تا عطارد مینهد سر بر خط فرمان مرا

بلبل خوشگوی طبعم در قفس فرسوده شد

وقت پرواز است و شادی بر گل و ریحان مرا

زینت و زیور روا باشد که سازد از شبه

گر نباشد دسترس بر گوهر عمان مرا

گر نبودی دور محنت چون ثوابت دیر پای

کی چنین سیاره وش کردی فلک حیران مرا

از خواص زعفران بر چهره باشد گر شود

با چنین دلتنگئی چون غنچه لب خندان مرا

پیش ازین با خود بهر وقتی تفکر کردمی

کز برای چیست دائم کار بی سامان مرا

تا که اینمعنی بپرسیدم ز پیر کاردان

کز چه میدارد فلک در حیز خذلان مرا

گفت عقل اکنون هنر عیب است الحق راست گفت

ورنه دیگر چیست چندین موجب حرمان مرا

چون همیدیدم که از روی حسد گردون دون

خواهد افکندن چو گوی اندر خم چوگان مرا

عید خود روزی همی داند سپهر بیوفا

کز جفا کاری و بد کیشی کند قربان مرا

بستم احرام همایون حضرتت کالطاف تو

در حوادث کوش دارد زافت دوران مرا

گر چه در صورت سفر باشد سقراما ولیک

اینسفر بگشاد در در روضه رضوان مرا

بنده خاص توأم باید که داند رأی تو

سهل باشد گر بداند عامه از خاصان مرا

جان نباشد در تن ابن یمین بی شکر تو

شکر تو فرض است تا باشد بتن در جان مرا

دولتت پاینده بادا تا ابد کز جود تست

هر چه میبینی ز رخت و بخت و خان و مان مرا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عبدالقادر گیلانی

گر ندادی آرزوی وصل جانان ،جان مرا

زندگی نگذاشتی بی او غم هجران مرا

سرومن آغشته در اشک جگرخون من است

فارغم گر باغبان نگذاشت در بستان مرا

نیست فرقی در میان شخص من با سایه ام

[...]

عطار

ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا

من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا

جان و دل پر درد دارم هم تو در من می‌نگر

چون تو پیدا کرده‌ای این راز پنهان مرا

ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک

[...]

سلمان ساوجی

ای سکندر دولتی کاوصاف لطفت دم به دم

می‌گشاید از زبان، صد چشمه حیوان مرا

تا قضا بستان سرای دولتت را ساخت، ساخت

بلبل دستان سرای آن سرا بستان مرا

در زمانت ابر می‌گوید به آواز بلند

[...]

امیرعلیشیر نوایی

هست در دیر آفتی هر دم به قصد جان مرا

زنده بردن از سر کوی مغان نتوان مرا

خانه دل بود آبادان ز تقوی وه که ساخت

عشوه های ساقی و سیل قدح ویران مرا

پرده زهدم چه سان پوشد که از آشوب می

[...]

فضولی

ز آتشین‌رویی جدا می‌افکند دوران مرا

چون شرر البته خواهد کشت این هجران مرا

کاش خون دیده بنشاند غبار هستیم

چند دارد گرد باد آه سرگردان مرا

آنچنین از دیده مردم نمی‌کردم نهان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه