گنجور

 
صفایی جندقی

هزار چون تو و من مانده محو طلعت یار

بهانه ای است بهار از برای بانگ هزار

هزار مرحله مردم فکند از ره عقل

مرا فتاد به سامان عشق تا سر و کار

نشاط و کیف مرا چشم غمزه زن کافی است

چه حالتی به از این دیگرم به باده چه کار

نوای بربط و نای آنقدر غمم افزود

که از هزار درین لاله زار ناله ی زار

سزدکه دیو سلیمان فرشته اهرمن است

در این زمان که زید فضل عار و عزت خوار

فتاده ام از نظرها چنان که نیست تنی

نه یار مهر مدارم نه خصم کینه گذار

تو از نشاط برافشانده چتر چون طاوس

من از ملال فرو برده سر چو بوتیمار

تو می روی و بود از قصور دیده ی من

اگر نشست درین ره به دامن تو غبار

بیا صفایی از این لعب که بر سر صدق

بریم عذر کبائر حریم عفوکبار