گنجور

 
صفایی جندقی

فقیه شهر که سجاده ها برآب کشید

شکست توبه و با صوفیان شراب کشید

نوید باد شما را به باده خوردن فاش

که محتسب به جماعت شراب ناب کشید

سرود مژده ی رحمت وصول می همه را

دگر نبایدم از حسرتش عذاب کشید

دمید اختری از آسمان تاک امروز

که ماه از خجالت در احتجاب کشید

به کاخ ناز درآی و بکوب پای نشاط

که شاخ دختر رز را ز رخ نقاب کشید

ندیده روی ترا دیده اشک ها افشاند

گلی نچید از این باغ و بس گلاب کشید

به خون ما کف و سر پنجه را نگار نمای

ترا دریغ بود منت ازخضاب کشید

غمت به غارت ملک دلم شبیخون برد

شهی قوی سپهی بر دهی خراب کشید

مرا مجال فرار از کمند عشق نماند

که بی درنگ فرو بست و با شتاب کشید

نبود پای گریزم ز جنگ کاکل و زلف

که سخت بست به زنجیر و با طناب کشید

روم به کوکب ناسعد خویش گریم زار

کنون که چرخ ترا دور مه سحاب کشید

به دل نماند صفایی توانی و تاب نماند

دلی به سینه ام از بس که درد و تاب کشید

حضور تا نفتد کی میسر است مرا

بیان حالت دل زانچه در غیاب کشید