گنجور

 
صفایی جندقی

ازین پس دور من چندی نپاید

مگر دوران هجرانم سرآید

مرا زان حسن روز افزون که جان کاست

به دل هر روز صد حسرت فزاید

پس از مرگم به بالین آمد آری

قیامت گرچه دیر آید بیاید

گل بی خار آن رخ دید و بلبل

بلادت بین که بر گلبن سراید

سرانگشت نگارین هر که دیدش

سر انگشت از حیرت بخاید

اگر دیدی است مه را پیش آن چهر

چرا خود را به مردم می نماید

نقاب از روی دلبند ار کند باز

در فردوس بر عالم گشاید

مکن حیرت که آن حور پری زاد

مرا دیوانه و حیران نماید

گرم جویی شفا زین دردمندی

شرابم شربت آن لعل باید

به یاقوت تو مرجان ماندی حیف

که زو این نکته پردازی نیاید

صفایی را چه سود از پند ناصح

بگوتا بندم از دل برگشاید