گنجور

 
صفایی جندقی

مگو دل ها به طراری رباید

که با رغبت دل از دنبالش آید

به بستان پیش آن قد سرو بی روی

بگوتا خویش را کمتر ستاید

که هستش گرچه قامت دلکش اما

در آغوش وی آسودن نشاید

جز این از برگ و بارش چیست حاصل

که سر تا ساق گیسویت نماند

چه گیسویی که چون زلف عروسان

نه عنبر بیزد و نه مشک ساید

کجا سرو از وفا و مهربانی

بدین لطف و صفا با کس برآید

قیامش را قعودی دلنشین کو

نشست و خاستی مخصوص باید

نه در گلزار پهلویت نشیند

نه در بازار همراهت بیاید

نه رفتاری که زان رنجی بکاهد

نه گفتاری که زان غنجی فزاید

کمال حسن و زیبایی همین بود

به از وی صورتی کی رخ گشاید

خدا از ترک اولی منع فرمود

کجا خود ترک اولی می نماید

مگر او خود صفایی در دوگیتی

مرا گرد غم از خاطر زداید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode