گنجور

 
صفایی جندقی

نکهت نافه ز انفاس نسیم سحر آید

گویی از غارت آن سلسله نافه گر آید

مویی افتاده ز گیوس تو در دست صبا را

کاین چنین غالیه گستر به همه بوم و بر آید

تویی آن گلبن بیخار که از شوق تماشا

بلبل باغ ترا جان عوض ناله برآید

بس که شیرین و مطبوع و دلاویزی و دلجو

زهر از دست توام با همه تلخی شکر آید

جای در خلوت جان دادمش آخر که مبادا

غمت از رخنه ی دل نیز چو من در بدر آید

تر نشد پای دلم در شکن زلف تو روزی

زین چه حاصل که سرشکم همه شب تا کمر آید

خود گرفتم دل خوبان همه خاراست به سختی

این قدر ناله ی عشاق چرا بی اثر آید

دل مجروح مرا یک نظر از چشم تو کافی

وین بود مرهم زخمی که ز تیر نظر آید

ساختم با غم جانان همه ایام صفایی

تا دگر او به که سازد چو مرا عمر سرآید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode