گنجور

 
ناصر بخارایی

یاد باد کز ما یار ما را یاد بود

شاد بودیم از غم عشق و بدان دل‌شاد بود

بیت معمور دلم شد از فراق او خراب

ورنه از گنج و صالش این خراب‌آباد بود

چشم بادامش که با دام است و مست و شیرگیر

ما همی گوئیم آهویش،‌ ولی صیاد بود

آب چشم ما که چشم سنگ را می‌سفت دوش

در هوای لعل شیرینش مگر فرهاد بود

ناصر از درد فراقش داد جان، بیداد نیست

داد و بیداد آنچه از معشوق آمد داد بود