گنجور

 
صفایی جندقی

شرع در خون رود ار قامت دلجوی تو بیند

عقل مجنون فتد ار حلقه گیسوی تو بیند

چشم ها دوخته گردون به زمین هر شب از انجم

تا نهان از همه مردم نظری سوی تو بیند

شمس لایق بود ار سر به کف پای تو ساید

سرو مایل شود ار ره به سر کوی تو بیند

هرکه مهر فلک و چهر تو سنجد به تقابل

اختران را همه چون سنگ ترازوی تو بیند

تا قیامت به خود افسون دمد از خوف حوادث

چشم هاروت اگر فتنه ی جادوی تو بیند

آن چنان کش نتوان بردن از آن جا به سلاسل

شیر گردد سگ کوی تو گر آهوی تو بیند

هوش از مغز پرد گر نفس زلف تو بوید

چشم ازکار رود گر نظری روی تو بیند

باقی عمر نبینی دگرش روی به قبله

پیر سجاده نشین گر خم ابروی تو بیند

نکند شکوه ز بیداد تو با آنکه صفایی

در خود این آتش سوزان اثر خوی تو بیند