گنجور

 
صفایی جندقی

عقل اگر حلقه ی زلف زره آسای تو بیند

دین و دل واله و زنجیری سودای تو بیند

کفر و اسلام معلق نگرد بسته به مویی

که بدین دست کس آن سلسله در پای تو بیند

صد چو فرعون نهد گردن تسلیم خدا را

که دو ثعبان مبین بر ید بیضای تو بیند

پیرهن پاره کند همچو گل از دست تغابن

یک نظر بلبل اگر غنچه ی گویای تو بیند

از کف ساقی تسنیم فتد ساغر صهبا

گر یکی لعل نمک خند شکر خای تو بیند

تا رقیبت شده بیدار نظر بازی مردم

دیده در خواب مگر طلعت زیبای تو بیند

مهر با ناخن غیرت بخراشد رخ رخشا

گر به عبرت نظری چهر دلارای تو بیند

ریزد انجم عوض اشک و عرق از رخ گردون

گر درست از نظر پاک سراپای تو بیند

سرو را نیست به قد تو سر همسری اما

سر کشید از سر دیوار که بالای تو بیند

در صف واقعه خود را کشد از رشک صفایی

چون صفاصف همه را محوتماشای تو بیند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode