گنجور

 
صفایی جندقی

چون بگسلم نه زلف توکز هر شکنج و بند

تنها ز من هزار دل آوره در کمند

نتوان بریدنم ز تو پیوند دوستی

ور بند بندژ من همه از هم جدا کنند

منع از گدای خود مکن ای شه که عیب نیست

هستیم اگر به دولت حسنت نیازمند

یکسر برون خرام که پنهان کنند روی

از خجلت جمال تو خوبان خود پسند

قد برفراز تا همه آیند سر به زیر

سرو و صنوبر و گل و شمشاد و ناروند

پستم چنین به خاک ره ی خویشتن مبین

باشد به دستبوس تو روزی شوم بلند

جان رایگان به پای تو ریزم که بی دریغ

در باب این متاع مرا نیست چون و چند

چل سال یک نفس غمت از من جدا نزیست

بودم به چشم مردم اگر شاد اگر نژند

دور از تو خود بگو که صفایی کند چه کار

ناچار اگر همی نتواند دل از تو کند