گنجور

 
صفایی جندقی

بتان شهر ز ما هر زمان که یاد آرند

مسلم است که آهنگ قتل ما دارند

خدای را خبرم ده که کیستند این قوم

که دشمنی همه با دوستان روا دارند

به شیرگیری ترکان نگر که با همه شور

نه خوف حشر و نه اندیشه ی جزا دارند

مبین ز چشم حقارت به ما که درویشان

ز دولت سر عشق تو کیمیا دارند

به یاد شورش عشاق بین که هر شب و روز

ز رشک بر سر کویت چه ماجرا دارند

حدیث غنچه ی خاموش تست با دل تنگ

که بلبلان سحر خیز با صبا دارند

ز راز دل نگشایم زبان به محضر غیر

وگر بسوختم همچو شمع واره وا دارند

به تیر غمزه اگر ساخت کار من نه شگفت

شهان گهی نگهی خاص با گدا دارند

ز زلف سرکشت آن قصه های دور و دراز

حکایتی است که از نافه ی ختا دارند

چه چشم ها نگران در قفاست خوبان را

ز حلقه حلقه کمندی که در قفا دارند

ز فصل گلشن چهرش صفایی این اسفار

روایتی است که از روضه ی صفا دارند