گنجور

 
صفایی جندقی

مقابل مه ما مشتری کمال ندارد

همین دو نقص بس او را که زلف و خال ندارد

ز سرو نیست مسلم بر تو لاف تقابل

که از صفات کرامت جز اعتدال ندارد

از آن کمال فزایش بود محبت ما را

که آفتاب تو چون مهر ما زوال ندارد

دلی که خرمش از خطره یخیال تو خاطر

به خاطر از همه کون و مکان ملال ندارد

درست تا بشناسد قتیل قاتل خود را

به زیر تیغ غمت آنقدر مجال ندارد

طبیب بر سر و بیمار را ز شوق تماشا

چه حالت است که پروای عرض حال ندارد

مرا تحمل حرمان به حول خود ز تو تماشا

مبند حمل محالی که احتمال ندارد

رقیب در ره ی جانانم از هلاک مترسان

که هرکه پای فشارد جز این خیال ندارد

که کرد بیش و کم آگاهش از درون صفایی

اگر دل من و او با هم اتصال ندارد