گنجور

 
صفایی جندقی

از آن دو زلف پریشان که خم به خم دارد

به هر خمی دل جمعی اسیر غم دارد

ز اشک و رخ همه را سیم و زر به دامان ریخت

کدام شه به گدایان چنین کرم دارد

چرا ز دیده ی مردم نهفته رخ چو پری

اگر نه شرم از او گلشن ارم دارد

دلم به آهوی ببر افکنش نگردد رام

به شیر شرزه نگر کز غزال رم دارد

بگو به پادشه از من که جام جم به کف آر

که صرفه ای نبرد هر که ملک جم دارد

به لطف گو برهان بنده ای زبند بلا

چه چشمت آنکه حصاری پر از حشم دارد

به گاه نزع چه فرق است با گدا شه را

هزار قیصر و خاقان اگر خدم دارد

ز خاطری المی، از دلی غمی بردار

شبان مرا دست که غم خواری غنم دارد

صفای طبع صفایی چه خوش توان دریافت

از این لآلی دلکش که درقلم دارد