گنجور

 
اهلی شیرازی

ترا صد خوبی و بر هر یکی صد دیده حیرانت

مرا یک جان و می‌خواهم شوم صد بار قربانت

قیامت در صباح حشر باشد وه چه حال است این

که در هر صبح برخیزد قیامت از گریبانت

به خونخواهی عنانت را که گیرد آفتاب من

عجب گر روز محشر هم رسد دستی به دامانت

که باشم من که در سر باشدم سودای وصل تو

سگ کویم سری دارم فدای پای دربانت

بود شیرین‌تر از جان تلخی مرگم دم مردن

اگر پیش نظر باشد مرا لب‌های خندانت

سرم بادا فدای خاک پای شهسوار خود

مرا جانی بود آن هم فدای دردمندانت

به چشمت ای کمان‌ابرو نگه گر می‌کند آهو

به هر مو می‌خورد خاری ز ناوک‌های مژگانت

دل اهلی به نور عشق آبادان کن ای گردون

که خاک ره شمارد گنج‌های ملک ویرانت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode