گنجور

 
ابن یمین

سحرگه چون برانگیزد ز خواب آهنگ میدانت

بفال سعد بنماید قمر روی از گریبانت

دهان غنچه از شادی بماند باز اگر گویم

که با وی نسبتی دارد لب چون غنچه خندانت

بهر مجلس که بنشینی هزاران فتنه برخیزد

ز بس کاندر جهان شورست از آنشیرین نمکدانت

خیال زلف تو دیدم شبی در خواب و دل میگفت

ندانم تا چها بینم از این خواب پریشانت

اگر بختم دهد یاری که یابم از لبت کامی

بمانم چون خضر زنده ز ذوق آبحیوانت

بخاک پایت ای دلبر که سربازم چو پروانه

گرم در خواب بنمائی رخ چون شعله رخشانت

دل ابن یمین در بر کبوتر وش طپد از غم

که عکس شهپر طوطی فتد در شکر ستانت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode