گنجور

 
صفایی جندقی

دامنم ز اشک دیده آب گرفت

بحر ما رونق از حباب گرفت

جز غمت کز دو چشم خونینم

سیل ها ز اشک بی حساب گرفت

از دو گلبرگ داغ دیده کجا

می توان اینقدر گلاب گرفت

قدرت عشق بین که دریاها

آب زین پاره ی سحاب گرفت

خون شد از هر خمی از او دل ما

زلفت از نافه خون ناب گرفت

طرفه آمد کمر میان ترا

طرفه بنگر که مو طناب گرفت

نه عجب گر غزال وادی عشق

از دل شیر نر کباب گرفت

شست اوراق قیل و قال علوم

هرکه یک درس از این کتاب گرفت

بر صفایی گشوده شد در خلد

جایگه تا بدین جناب گرفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode