گنجور

 
صفایی جندقی

یار از چهره چون نقاب گرفت

پرده بر روی آفتاب گرفت

جلوه اش جان به مرد و زن بخشید

عشوه اش دل ز شیخ و شاب گرفت

سرو تن جان و دل نه من همه را

درد و تب داد و صبر و تاب گرفت

یاری عاجزان گناه شمرد

خواری عاشقان ثواب گرفت

غیر آن شه که دل ستاد از ما

که خراج از ده خراب گرفت

تاب یک موی آن دو زلف نداشت

دل که از طره تو تاب گرفت

مفتی شهر نان وقف ربود

صوفی دیر خمر ناب گرفت

سر و جان خاکپای رندی باد

کآتش از دست داد و آب گرفت

بنده ی همت صفایی باش

داد جان جرعهٔ شراب گرفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode