گنجور

 
سنایی

در اثر خوانده‌ام که روح‌اللّٰه

شد به صحرا برون شبی ناگاه

ساعتی چون برفت خواب گرفت

به سوی خوابگه شتاب گرفت

سنگی افگنده دید بالش ساخت

خواب را جفت گشت و بیش نتاخت

ساعتی خفت و زود شد بیدار

دید ابلیس را در آن هنجار

گفت ای رانده ای سگ ملعون

به چه کار آمدی برم به فسون

جایگاهی که عصمت عیسی است

مر ترا کی در آن مکان مأوی است

گفت بر من تو زحمت آوردی

در سرایم تصرّفی کردی

با من آخر تکلّف از چه کنی

در سرایم تصرّف از چه کنی

ملک دنیا همه سرای منست

جای تو نیست ملک و جای منست

ملک من به غصب چون گیری

تو به عصمت مرا زبون‌گیری

گفت بر تو چه زحمت آوردم

قصد ملکت بگو که کی کردم

گفت کین سنگ را که بالش تست

نه ز دنیاست چون گرفتی سست

عیسی آن سنگ را سبک انداخت

شخص ابلیس زان سبب بگداخت

گفت خود رستی و مرا راندی

هر دوان را ز بند برهاندی

با تو زین پس مرا نباشد کار

ملکت من تو رَو به من بگذار

تا چنین طالبی تو دنیی را

کی توانی بدید عقبی را

رَو ز دنیا طمع ببر یکسر

گهر و زرّ او تو خاک شمر

خاک بر سر هر آنکه دنیا خواست

مرد دنیاپرست باد هواست

هست بسیار خوار همچون گاو

معده چون آسیا گلو چون ناو

گردد از رای ناصواب و سخیف

خیره بسیار خوار گرد کنیف

نه فلک را فروختی به دو نان

لقمه ده سیر کم مزن بر خوان

تا ترا روزگار چون گوید

لقمه در معده‌ات برآشوبد

روزگار تو از پی پنداشت

شادی شام برد و اندُه چاشت

زان همی رایگان بمیری تو

کز پی لقمه در زحیری تو

هرکه چون عیسی از شره بجهد

از غم باد و بود خود برهد

هم‌نشین زمرهٔ ملک بیند

بام خود پنجمین فلک بیند

اندرین حال پند من بپذیر

تاج و تخت عدو ز ره برگیر

عدوی تست دنیی ملعون

عقل خود را ز دام کن بیرون

با که گویم که غافلند از کار

این شیاطین به فعل و مردم سار

چند گویم که نیست یاری نیک

در تو مسموع نیست قول ولیک