گنجور

 
صفایی جندقی

گناه عاشق و معشوق را عقابی نیست

در این گناه بود پس دگر ثوابی نیست

خطا به عهد مکن بیش از این جفا با من

که روزحشرت از آن ماجرا جوابی نیست

ز دور نوش دهان تا فکنده ای دورم

به ساغرم به جز از درد غم شرابی نیست

جدا فتاده لبم تا ز لعل خون خوارت

سوای لخت جگر درکفم کبابی نیست

از آن زلال که یک دم مرا نصیب نبود

علی الدوام به جز اشک دیده آبی نیست

دلیل عشق همین بس مرا که هر شب و روز

ز ترکتاز خیال تو خورد و خوابی نیست

بنازم آن کف رنگین که روزگاری رفت

که جز به خوندل مردمش خضابی نیست

از آن دلیر شدی جور و بی حسابی را

که بی حسابی جور ترا حسابی نیست

به قتلم این همه تأخیر تا کی ای صیاد

ترا که هیچ ز خون ریزی اجتنابی نیست

به تاب آتش دوزخ مرا مترسان باز

که سخت تر ز بلای غمت عذابی نیست

به درک عقل کهن ترک عشق تو نکنم

که بی تو با همه حزمم توان و تابی نیست

صفایی این غم مکتوم را به کس مسرای

که شرح عشق جهان سوز درکتابی نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode