ببر طمع ز زمین، خرقه آسمانی کن
چو مهر، نور به هر ذره میهمانی کن
به بخت تیره ام سرمه هر کجا چشمی است
بیا به دیده درایی و اصفهانی کن
هوای گنج محبت اگر به دل داری
به هر کجا که خرابی است پاسبانی کن
چو پیر کرد تو را خانقه ز پا منشین
بیا به گوشهٔ میخانه و جوانی کن
به کیش مردم ظاهر برو چو تیر مترس
بیا به گوشهٔ باطن نشین کمانی کن
قبا در این خم گردون دون به نیل مزن
ز خون عاشق خود جامه ارغوانی کن
روا مدار که یک دم به خویش پردازم
دلت ز جور چو بگرفت مهربانی کن
ز حال بی خبر است ای زبان برای خدا
به آن پری ز دل خسته ترجمانی کن
ز روی آینه کردن سکندری سهل است
ز خضر بگذر و بی اب زندگانی کن
برو ز صدق سعیدا به دست بیار
بگو رقیب بداندیش بدگمانی کن