گنجور

 
سعیدا

ریزد خزان به خاک چو برگ و نوای گل

جز عندلیب نیست کسی آشنای گل

از گوشهٔ کلاه شکست آفتاب من

رنگ پریده را به هوا از هوای گل

دور از تو چون شوم که نگردد دمی جدا

هر جا که می رود سر بلبل ز پای گل

با ما جفا و جور جهان از اشارتی است

کی خار می خلد به کفی بی رضای گل

نزدیک شد که بلبل مسکین ز خود رود

باد صبا فتاده چرا از قفای گل

در باغ از توجه گل خار سبز شد

باشد کمال سرو سهی از دعای گل

صبر و قناعت ای دل صد پاره یاد گیر

رنگ است و بو برای لباس و غذای گل

هر چیز داد باز بهارش گرفت و رفت

غیر از خزان که داده زری در بهای گل

می زد رقیب بر سر و می کند باغبان

خوش ناله ها که کرد سعیدا برای گل