گنجور

 
ادیب صابر

بلبل گشاده کرد زبان بر ثنای گل

معشوق بلبل است رخ دلگشای گل

هر شب ز شام تا به سحر ساحری کنیم

من در ثنای بلبل و او در ثنای گل

معزول گشت ساقی و منسوخ شد سماع

این از نوای بلبل و آن از لقای گل

در زیر شکر و منتم از گوش و چشم خود

گاه از برای بلبل و گاه از برای گل

دارم درین خوای خوش و باد گل فشان

درسر نشاط باده و در دل هوای گل

وقت گل است خیز بیار ای گل ببار

زان مه که هست گونه ای از آشنای گل

داد نشاط و عشرت و انصاف عمر و عیش

بستان ز گل که دیر نماند بقای گل