گنجور

 
سعیدا

شد شبنم بی مهر روان بر ورق گل

بلبل شده سرمست ز بوی عرق گل

بس ریخته ای خون صراحی تو در این باغ

آتش به گلستان زده امشب شفق گل

اوراق پریشان شده اش صرف هوایی است

صبحی که صبا طرح نموده سبق گل

حکم است که بی گل می گلرنگ ننوشند

داغ است دل لاله وشان ز این نسق گل

بردار ز رخ پردهٔ ناموس جهان را

سرپوش نکرده است کسی بر طبق گل

تدبیرگر جمله مهمات سعیدا

از نکهت گل ساخته سد رمق گل