گنجور

 
سعیدا

بی غم نفسی نیست دل باخبر ما

زخمی است که سوزد به دل ما جگر ما

دیدیم که این چشم به آن روی سزا نیست

برخاسته منظور ز پیش نظر ما

ما شعله نماییم ولی تشنه نوازیم

چون ابر چکد آب ز برق شرر ما

شمشیر خجالت که کشد لاف درونان

بی رنگ برآید ز جگر نیشتر ما

می گفت به جان دوش سعیدا دل محزون

زینهار که از خود نروی بی خبر ما

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode