گنجور

 
سعیدا

ما را اگرچه [خوار] نمود افتقار ما

آن است بیشتر سبب افتخار ما

داریم اشک سرخ و رخ زرد از غمش

در یک چمن نشسته خزان و بهار ما

از هر دو کون مهر تو کردیم اختیار

ز این بیشتر چه کار کند اختیار ما؟

داریم غربت و الم هجر و شکر و صبر

درمان درد یار بود در دیار ما

دریای اضطراب اگر نیستیم چون

ننشست هیچ سروقدی در کنار ما؟

در عالم مثال چو ماه است و آفتاب

با قدرتش معاملهٔ اقتدار ما

دست طلب به مذهب ما بسکه نارواست

دایم کج است پنجهٔ برگ چنار ما

شهباز اوج همت ما زاغ گیر نیست

دنیا به خط و خال نگردد شکار ما

پروانه سر به زانوی حیرت نهد سعیدا

روشن اگر کنند چراغ مزار ما